یادش بخیر

اتل متل تو توله


اتل متل تو توله

                                                   

اتل متل تو توله گاو حسن چه جوره 

نه شیر داره نه پستون 

گاوش رو بردن هندستون 

یه زن هندی بستون 

اسمشو بزار خان قزی 

دور کلاش قرمزی 

هیییییییییی یه 

یه سنگ زدن به بلبل 

صداش رفته استامبول 

استامبلش خراب دل بی بی جون کباب 

 

                                                    

چهار شنبه 7 ارديبهشت 1398برچسب:,

|
 
********

 

دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
به كه بايد دل بست؟

به كه شايد دل بست؟

سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است .

هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ گرم، پاسخ گويد

نيست يكتن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ قدمي، راه محبت پويد

 خط پيشاني هر جمع، خط تنهائيست

همه گلچين گل امروزند ـ

در نگاه من و تو حسرت بيفردائيست .

 به كه بايد دل بست ؟

به كه شايد دل بست ؟

نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـ

نقشه يي شيطانيست

در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـ

حيله پنهانيست . 

زير لب زمزمه شادي مردم برخاست ـ

هر كجا مرد توانائي بر خاك نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست

به كه بايد دل بست؟

به كه شايد دل بست؟ 

خنده ها ميشكفد بر لبها ـ

تا كه اشكي شكفد بر سر مژگان كسي

همه بر درد كسان مينگرند ـ

ليك دستي نبرند از پي درمان كسي

مهدی سهیلی 

یادم هست مهدی عزیز 

دوم راهنمائی بودم 

شعرت رو حفظ کردم 

و شد آویزه گوشم 


ادامه مطلب

پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
با تو ام حواست کجاست؟

دوســــــت دارم لحظــــه پــروانــــــــگی

دوســــت دارم عاشقــــی دیوانگــــــی

دوســـــت دارم تــا خـــــــــــدا پـــرواز را

هــم ستــــاره چـــیدن و احســـاس را

کاش می شــد عمــر را پایـــان دهــــم

تا خـــدا با یـــک نفس پیـــــدا شــــــوم

دوست دارم فارغ از هر چه کـــه هست

یــــــک شبی تا صبح عرفــــــانی شوم

دوست دارم یک بغل من عطـــر یـــــاس

یـــاس وحشی رازقـــی هم نرگســــــی

دوست دارم عاشـــــق و شیــــــدا شوم

ناگهان گـــــم شوم در تو من پــیدا شوم

دوســــــت دارم بـــازی دل دادگــــــــــــی

شــــور عشق و زنـــــدگی معــنی شدن

دوست دارم لحظـه ای بی خـــــود شوم

فارق از هر رســـــم و هر آئیـــــن شــوم

دوســــت دارم لحظـــه پـــــروانـــــــــــگی

خیـــــس احساس و نــــم اشکهـــای تو

پـــــر ز احســاس و سکوت مســـــت تو

هــــــــم خمار چشم پر احســـــــاس تو

دوســـت دارم بوســــــــه های خیس را

از لــب بــــــــاران پر احســــــــــــــاس را

دوســــــت دارم همســــفر با خاطــــــره

تا دیـــــــــــــار خاطـــــره پـــــــــــــــرواز را

دوســت دارم دوش بــه دوشت شــــوم

در بـــــغل گیریم و بغضــم بشــــــــــکنی

تـا که هر لحظـــه رگ احســـــــاس مــن

پــــر ز آهنگ ترنـــــــــــم تر شــــــــــــــود

نـم نـم اشـــــکت ببـین اعــــــــــجاز کرد

این لـبــان سرد و خشــک ام تازه کـــرد

با تـــو ام باران حواســــــــــــت کجاست؟

 

پروانه فرد 

 

پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
رنگ عشق !

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد 

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد 

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست 

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

 بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام 

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

 این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟

 دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت:

پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی 

چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
فراموش نکنید

شکسپیر می گوید:

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،

شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.

او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد

تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ?

دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد.

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید :

دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ 

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم

ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :

 

با من بیا? من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم

تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند

دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود

لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

مرد به دختر گفت :

می خواهی تو را برسانم ؟

دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید?

بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.

طاقت نیاورد? به گل فروشی برگشت?

دسته گل را پس گرفت 

و ??? کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید:

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،

شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن 

چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
پیله ابریشم

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . 

شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.

ناگهان تقلای پروانه متوقف شد

و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص خواست به پروانه کمک کندو با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.

پروانه به راحتی از پیله خارج شد

و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد .

او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛

اما نه تنها چنین نشد و برعکس ،

پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند . 

آن شخص مهربان نفهمید

که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن

از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود

تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود

و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.

اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم

فلج می شدیم ؛

به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم. 

چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
مرد گمشده در جزیره

 مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ... روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در

کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است. به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که :

خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید

اینگونه بسوزد! مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... . صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او

نجات یافته بود! وقتی سوار کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟ ناخدا پاسخ :

داد ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم! 

            

 

چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
برسیسای عابد

در زمان‌هاي قديم عابدي بوده مردم، مريض هاي صعب العلاج خود را كه دكترها نمي توانستند آنها را درمان كنند به نزد او مي آوردند و او هم براي أنها دعا مي كرد و شفاي آنها را از خدا مي گرفت. روزي پسران پادشاه آن زمان كه اين مطلب را شنيده بودند و خواهرشان كور بود او را نزد برسيسا آوردند و از او خواستند كه براي او دعا كند تا چشمهايش سالم شود. آن‌طور كه نقل مي‌شود چون برسيسا شبها مشغول دعا و مناجات مي‌شد، آنها خواهر خود را گذاشتند تا برسيسا شفاي او را بگيرد و فردا او را برگردانند. شب برسيسا مشغول دعا شد و شفاي اين دختر را از خدا خواست و دختر شفا داده شد. وقتي دختر بينا شد برسيسا به او گفت مي‌خواهي شب را بمان فردا با برادرهايت برو مي‌خواهي هم همين الان برو. دختر گفت: من همين الان مي‌روم.


ادامه مطلب

سه شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
یک راه برای شناخت دیگران

این پست واسه بچه هایی که به تازگی عــــــــلاقه مند به این وب شدن و خواستن خاطره ای از کلاس اول بنویسم 
 
و دیگه این که خواستن سلیس و روان باشه تقدیم به کلاس اولی ها:
 
 اول دبستان بـودم . دروغ و دغــــل رو نمی فهمیدم ،بچه های مدرسه دوســــت داشتن دوســــــتم باشن، چـــــون 
      
بازیها و شـعرهایی بــلد بـودم که اغلــب بلـد نبودن و وسایلی که براشون جالب بود. 

اهل شعر بودم . شعر می گفتم. یکی از بچه ها شعرم رو با دغل گرفت و رفــــت جای من سر صف خوند .

 کلـی  تشویقش  کردن و جایزه خوبی گرفت . دلم  گرفت ودیگه شعر ننوشتــــــــــم .

مامان واسم تل قشنگی گرفت .سپرد که حواسم باشه گمـش نکنم.خیلی خیلی خوشگل  بود. 

دوستی داشتم و واقعاً به او اعتماد داشتم. گفت :بده واست نگهش دارم ، گم نشه، گفتم : نه با اسرار راضیم کرد.

 آخر کلاس بود.

گفتم : خوب دیگه باید بریـم، تلم رو بده، بهانـــــــــــــــــــه جویی کرد. اسرارش کردم گفت:از مدرسـه بریـــم بیــرون،

از مدرسه رفتیم بیرون، باز بهانـــــــــه جویی ،کلافــــه شده بــودم. پشت مدرسه فضــای متروکـــه ای بود ،مرداب و
 
و کمی پائین تر  برکه ای پر از ماهی، گفت : اگه تل رو می خـوای، باید بری اون پشت و من رو نگـا ه نکنی خسته
 
شده
 
بــــودم . دیگه بش اعتماد نکردم . دزدکی نگاه کردم . دیدم دست برد تو خاک . گفت : زیر یکی از این تپه هاســــت. 
 
رفتم سراغ همون تپه  خبــری نبود. گفت : نه حواست نبود وسط زنگ اومــدم همین جا قایمش کردم.گریم گرفتــــه
 
بود باز گولم زد، در حالی که خاک از ما بین انگشتام فرو می ریخت کم کم صدای حق حق بغــض ترکیدم بود کــــــه 
 
 فضای معرکه رو دلگیر تر کرد و زیر پام ارغام شن بود  که رد می شد  تپه ها کـوتاه  بودن امـا! سخت بـود بیشتر از  
 
صـــــــــد تپه و من غافل از دروغهای پی در پــــــی، گشتم وگشتــــم . مرتب التماسش می کردم و اون با تمسخـر 
 
 نگام می کرد خیلی، خیلی خسته و تشنه  بودم ، تشنه یه  قطره آب از ناراحتی چشمام سیـاهی می رفـــــت .
 
خسته بـودم ، اما کسی نبود تا بگم چه بلایی سـرم اومده با صورتی خیس از اشک، گفتم : تو دوستم بودیا؟ مگه
 
نگفتـــی: دوستم داری!
 
بد جـنس ،نیش خند زد و باز از من اسرار از اون انکار،با گریه رفتم طرف مدرسه، ما کلاس اولی ها دو ساعت زودتر
 
تعطیل می شدیم.خواهرش پنجمی بود . 
 
رفتم دم در مدرسه، ایستاده بــود .بغض امونم نمی داد . به سختی شکایتم رو هجی می کردم گفتــم: چـی بـــــه  
 
سرم آورده به خواهرش نگاه کرد! و باز انکـــــــــار این بار جای گریه سوختم . دیگه باورم شد که تل نازنینم از دسـتم
 
رفته بعد فقط با نا امیدی یه جمله گفتم : من رو اذیت  کردی تو رو خدا  تلم رو خراب نکن مواظبش باش 
 
به مامان چی می گفتم؟ تو دار بودم اما اهل دروغ نه، براش تعریف نکردم . گفتم: یــکی از بچه ها. مامان یکی دیگه
 
واسم خرید اما همیشه داغ اون تل به دلم موند.
 
روز به روز دزدی هاش بیشتر شد و مامان مجبور شد به مدرسه بیاد .مدیر که جریان دزدی های پی در پی رو شنید
 
ناراحت شد.
 
وسط املاء مــــدیر وارد کـلاس شـــد. من رو خواست ایستـــادم گفت:خوشگل خانـوم، کـی وسایلت رو مـــی دزده ؟
 
فقط اسمش رو بگو! ایستادم نگاش کردم، خیلی ترسیده بود ،انگار یکی تو دلم گفت :نه، نگو 
 
گفتم : نمی دونم! مــــــدیر دستی به سرم کشید و گفت : بفرما عــــــزیزم.
 
و از اون موقع تا الان هر وقت خواستم ،دوستی انتخاب کنم امتحانش کردم .
 
اول وسیلــه ای به  امانت می دادم و بعد  حرفی رو به عنوان راز، می گفتم یا اینکه بشون پـــول قرض می دادم  اما
 
هیچ کدوم دوست نبودن  مجبور شدم فقط خودم دوستشون باشـــم اما کــسی رو دوست ندونم نتونستم دوستی
 
داشته باشم. ولی دوست بودم.
 
و حالا تنها راه برام این مونده:هر وقت قرار باشه به کسی اعتماد کنم .
 
جلـــوش گــــــاف مـــی دم جـــــوری کـــــــــه بـــــــــاورش نــمی شــــه
 
انقدر تمیز که به عقل جن هم نمی رسه شاید بگید راه خوبی نیست.
 
اما! تنها زمانی می شه کسی رو دوست دونست و باش درد دل کرد، 
 
که ببینیم وقتی روش تو رومون باز می شه چــه عکس العملـــی نشون می ده و ایـــن بهتـــره تا اینکه بگیــــــــــم :
 
ای خدا چرا این جور شد . ای کاش این آشنــــــــایی ها نبود! یا که این جـــدایی ها نبود!
 
باید به دیگران اجازه بدیم خود خودشون باشن نه عروسکی که مدام تعریف و تمجید کنه. 
 
اگه بعد از گاف دادن رفتارش مثل گذشته بود و کمی هم عوض نشد و مثل گذشته احترام گذاشت این دوست واقعی  
و همیشه در کنار ما می مونه.
 
باید آدمها رو راحــــــت گذاشت تا بتونن و جرعت پیدا کنن خود واقعی شون رو نشون بدن
 
بایــد آدمها رو اون جور که هستن خواست نه بخاطـــــــر شغــــــــل ، موقعییت و ظاهـــــر . 
 
خدا واقعاً دوستم داشت. دوستم داشت، که از اول عمرم گفت:ساده نبــاش. اعتماد نکن ،امـــــــــا!آدم بــــــــــــاش 
 
در مواقعی باید بهلول بود تا بهلول نباشی آدمهای رند رو نمی تونی بشناسی.
 
 
همزبونی ها اگه شیرین تره           همدلی از همزبانی بهتـــــره 

 
پروانه فرد   

 

پنج شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
دکتر علی شریعتی چقدر ایمان خوب است !

دکتر علی شریعتی چقدر ایمان خوب است !

چه بد می کنند آنها که می کوشند انسان را از ایمان محروم کنند.

دروغ می گویند ،

دروغ نمی فهمند یا می فهمند و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند ،

اگر عشق نباشد چه آتشی زندگی را گرم کند ؟

اگر نیایش و پرستش نباشد

زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد؟

و اگر میعادی نباشد ماندن برای چیست؟ 

اگر دیداری نباشد دیدن را چه سود؟

دیده را فایده آن است که دلبر بیند

گر نبیند چه بود فایده بینایی را اگر ساحل آن رود مقدس نباشد

بردباری در عطش از بهر چه؟

و من در شگفتم که آنها می خواهند معبود را از هستی بر گیرند

چگونه انتظار دارند انسان در خلاء دم زند؟ 

(بخشی از گفتگوهای تنهایی ، دکتر شریعتی)

دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
آسان ترین راه برای رسیدن به آرزوهای محال

               

 روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به

نحوی آن ها را اذیت می کند.

پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و

پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند.

به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آســـا" است و آنچنان حرکات رزمی را به

سرعت اجرا می کند

که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کـــــم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم

خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!" پسر جوان لبخنــــد

تلخی زد و گفت:

" چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت

به او ضربه بزنم؟! 

                                                       

" شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای

تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!

" فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگـــــی

دستانش را بالا برد

و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزنـــد

اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به

صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید.

پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک

ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید.

شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند. پسر با اعتراض فریاد زد که حریـــــف او

سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است.

آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟

اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد." پسر به ناچار حرکات

رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود.

یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شــــد.

روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آمــوزش داد.

سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خــــــانواده اش

بردارد.

افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابـــــل

چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود

گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید. همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شــــرم زده از

دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ!

من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟" شیوانا خندید و

گفت:" تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافــــی ریزه

کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می

دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در

واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شـــــــرایط

واقعی بیشتر است.

در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکـــات راابتدا به

صورت آهسته

مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امـور

زندگی مسلط شد.

 راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!"

                        

دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
شیوانا و ظرافت صبر

                                                    

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..

یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند. در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند !!! 

 

 

                                              

وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند…

هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند ! یکی از شاگردان با حیرت پرسید: اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟ 

                                                      

شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. 

 

ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! 

                

پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند! به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید.

هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند… زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است … 

دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
آیا تو آن گم شده ام هستی

پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 
یار دبستانی من

یار دبستانی من

با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما

بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو

رو تن این تخته سیاه

ترکهٔ بیدادو ستم

مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما

هرزه تمومه علفاش

خوب، اگه خوب بد،

اگه بد مُرده دلای آدماش

دست من و تو باید

این پرده‌ها رو پاره کنه

کی میتونه جز من و تو

درد ما رو چاره کنه

یار دبستانی من... 

پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 

Easy is to dream every night Difficult is to fight for a dream

خوابیدن در هر شب آسان است ولی مبارزه با آن مشکل است

Easy is to show victory Difficult is to assume defeat with dignity

نشان دادن یپروزی آسان است قبول کردن شکست مشکل است

Easy is to admire a full moon Difficult to see the other side

حظ کردن از یک ماه کامل آسان است ولی دیدن طرف دیگر آن مشکل است

Easy is to stumble with a stone Difficult is to get up

زمین خوردن با یک سنگ آسان است ولی بلند شدن مشکل است

Easy is to enjoy life every day Difficult to give its real value

لذت بردن از زندگی آسان است ولی ارزش واقعی دادن به آن مشکل است

Easy is to promise something to someone Difficult is to fulfill that promise

قول دادن بعضی چیز ها به بعضی افراد آسان است ولی وفای به عهد مشکل است

Easy is to say we love Difficult is to show it every day

گفتن اینکه ما عاشقیم آسان است ولی نشان دادن مداوم آن مشکل است

Easy is to criticize others Difficult is to improve oneself

انتقاد از دیگران آسان است ولی خودسازی مشکل است

Easy is to make mistakes Difficult is to learn from them

ایراد گیری از دیگران آسان است عبرت گرفتن از آنها مشکل است

Easy is to weep for a lost love Difficult is to take care of it so not to lose it

گریه کردن برای یک عشق دیرینه آسان است ولی تلاش برای از دست نرفتن آن مشکل است

Easy is to think about improving Difficult is to stop thinking it and put it into action

فکر کردن برای پیشرفت آسان است متوقف کردن فکر و رویا و عمل به آن مشکل است

Easy is to think bad of others Difficult is to give them the benefit of the doubt

فکر بد کردن در مورد دیگران آسان است رها ساختن آنها از شک و دودلی مشکل است

Easy is to receive Difficult is to give

دریافت کردن آسان است اهدا کردن مشکل است

Easy to read this Difficult to follow

خوندن این متن آسان است ولی پیگیری آن مشکل است

Easy is keep the friendship with words Difficult is to keep it with meanings

حفظ دوستی با کلمات آسان است حفظ آن با مفهوم کلمات مشکل است

چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 

              

چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 


واقعا که دانستن ارزش واقعی یک خانواده بسیار تحسین برانگیز است.
zolfa98@yahoo.com

 

پروانه

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان یادش بخیر و آدرس pari98.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





packet-tracer
ترنم آفتاب
با من بمان
ترنم دل
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

 

********
یک راه برای شناخت دیگران
به كه بايد دل بست؟
با تو ام حواست کجاست؟
رنگ عشق !
فراموش نکنید
پیله ابریشم
مرد گمشده در جزیره
برسیسای عابد
دکتر علی شریعتی چقدر ایمان خوب است !
آسان ترین راه برای رسیدن به آرزوهای محال
شیوانا و ظرافت صبر
آیا تو آن گم شده ام هستی
یار دبستانی من
اتل متل تو توله

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)